یاسمین زهرایاسمین زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

یاسمین زهرا دختر ناز ما

خرید سیسمونی

حالا دیگه جنسیت شما هم مشخص شده بود و انتظار مامانی برای خرید سیسمونی به سر رسیده بود چون من اوایل خیلی دوست داشتم که برای شما خرید کنم اما بابایی میگفت صبر کن بعد از تعیین جنسیت میریم خرید.روز جمعه سوم آبان بود که خاله زهرا زنگ زد و گفت من این هفته شیراز هستم چیزی میخوای تا برات بخرم اما من گفتم من خودم باید بیام تا با هم بریم خرید خلاصه ما که چهار پنج روز قبل شیراز بودیم دوباره آماده شدم و عصر شنبه این بار با اتوبوس به عشق خرید برای دخترم  راهی شیراز شدم توی راه چون یک جا ثابت بودم خیلی اذیت شدم . وقتی رسیدیم مثل همیشه بابا عزیز خودش اومده بود ترمینال جلومون که سوار شدیم و رفتیم خونه خاله زهرا که تازه از مشهد برگشته بودن خلاصه فردا و پس فر...
29 آبان 1392

سونو تعیین جنسیت

دوشنبه ۲۹ مهر ماه پایان هفته ۱۹ بود که دکتر سونو سلامت نوشته بود  که تا پایان هفته ۲۲ وقت داشت اما مامانی بی قرار بود تا هر چه زودتر بره از وضعیت شما آگاه بشه تا اون روز مامانی نزدیک به هفت کیلو وزن اضاف کرده بود و به نسبت قبل تپلی شده بود.که هر کی به من میرسید میگفت بچه ات دختره و منم دیگه از دختر بودن شما ۹۹٪ مطمین بودم و فقط اون روز گفتم من دارم میرم که یک درصد دیگه رو مطمین بشم رفتم و اونجا دکتر شروع کرد و همه اعضای شما رو زوم شده بهم نشون داد و گفت که خدا رو شکر سالمی و خوب که همه اعضای داخلی و خارجی رو چک کرد و از سلامت شما مطمین شد یهو گفت (دخترم هست ) و این جمله ای بود که من منتظر شنیدنش بودم و من هول شدم و بهش گفتم از کجا فهمیدی ؟ گ...
29 آبان 1392

عشق مامان و بابا

از روزی که توی دلم اومدی من وبابایی بی تاب توییم .بی تابیم تا نشانه هایی از تو را ببینیم . ماههای اول  مدام منتظر بودیم تا شما تکون بخوری و دل ما روشاد کنی بابایی هم همش منتظر تا شما بزرگ بشی و دل مامانی بزرگ بشه. از همون اول همش میپرسه که پس کی بزرگ میشه منم همون موقع بهش گفتم که بچه کم کم بزرگ میشه و چون شما در کنار منی و هر روز منو میبینی تغییرات رو زیاد احساس نمی کنی  و همین طور هم هست تا الان که ما هفته بیست و چهاریم بابایی هنوز میگه چرا بزرگ نمیشه پس ؟ از ماه سوم و چهارم وقتی من روی کمر جلو تلوزیون روی مبل دراز میکشیدم  گاهی تکون های شما رو احساس میکردم وبا بابایی کلی ذوق میزدیم و خوشحال میشدیم و اما درست از روز ۲۸ مهر ماه  یعنی آخر...
29 آبان 1392

دومین سونوگرافی

مامانی جونم واست بگه که دومین سونو برای تشخیص بیماریهای کروموزمی و ناهنجاری های مادر زادی هست که بایدبین هفته های ۱۱تا ۱۴ انجام بشه و بابایی چون سلامتی شما خیلی واسش مهم بود گفت باید حتما برای این سونو بریم شیراز و مرخصی برای شنبه ۱۶ شهریور گرفت و ما پنج شنبه ظهر ۱۴ شهریور وقتی بابایی از سر کار برگشت راهی شیراز شدیم و رفتیم خونه باباجون و مامان آسیه اونا برای اولین بار بعد از بارداری منو میدیدن و مامان آسیه خیلی خوشحال بود. کارایی میکرد رفت سوزن نخ آورد میگرفت روی نبض دست چپ من و بابایی و از نوع حرکتش میگفت این بچه پسره و خیلی هم مطمین بود و میگفت این روش تعیین جنسیت ابن سیناست و من اطمینان دارم که درسته و من میخندیم و میگفتم شما دستت رو تکو...
25 آبان 1392

آرزوی مامان...

مامانی نمیدونی  این شبا که میرم روضه چقدر دوست دارم تو بغلم باشی . ای خدا کی میشه سال دیگه بیاد و منم با دختر نازم برم مراسم شیرخوارگان حسینی . مراسم روضه. ایشاله که سالم بیای بغل مامان تا همه جا با هم بریم. ...
21 آبان 1392

انجام اعمال عبادی برای تربیت و رشد روح تو...

دومین ماه بارداری من همزمان بود با ماه رمضان من توی ماه رمضان خدا بهم توفیق داد و تونستم دو دور کامل قرآن رو ختم کنم یعنی هر روز دو جزء از قرآن رو میخوندم  به نیابت از حضرت ام البنین(س) مادر حضرت ابالفضل (ع) به نیت تعجیل در فرج امام زمان و ثوابش رو هدیه میکردم به روح تمامی اموات شیعیان از روز ازل تا به اون روز و همچنین روح آقاجون. شاید با خودت بگی چه نیتی طولانی آره مامانی ما میتونیم با انجام یک کار خیر این جوری ثواب بسیار زیادتری رو نصیب خودمون کنیم . خدای مهربون واسه هر کدوم از اینا یه ثواب جداگانه ای برامون در نظر میگیره (اینو معلم قرآنم بهم یاد داده). امیدوارم که تو هم یاد بگیری و از این کارا انجام ب ماه سوم طبق ریحانه بهشتی آیة الکر...
21 آبان 1392

اولین سونو گرافی

روز سه شنبه ۱۵ مرداد سه روز مونده بود تا عید سعید فطر من نوبت گرفتم برای سونو گرافی ؛ بابایی منو رسوند در مطب و خودش رفت . چون اولین سونو بود .من باید آب زیادی میخوردم تا دکتر بتونه شما که هنوز خیلی ریزه بودی رو پیدا کنه   . زنگ زدیم به بابایی که بطری بزرگ آب معدنی خنک برامون خرید و آورد من حدود یک ساعتی که منتظر بودم تا نوبتم بشه مدام آب خوردم و راه رفتم حالا فکر کن آبی که اصلا میل نداری رو باید یک بطری بزرگ رو میخوردم چون خانم منشی میگفت تا مثانه پر نشه و احساس ادرار شدید نداشته باشی نمی ذارم بری داخل. بعد رفتم داخل خانم دکتر سونو رو انجام داد ازش خواستم تا صدای قلب خوشکل رو برام بذاره تا گوش کنم اون روز برای اولین بار زیباترین آهنگ زندگ...
21 آبان 1392

خبردار شدن عسل از اومدن شما

عسل وقتی فهمید که من قراره یه نی نی بیارم  مدام پشت تلفن و حضوری ازمن با زبون بچه گونه اش که تازه به حرف اومده بود میپرسید : - خاله نی نی دالی؟ - آره خاله. -شا هست؟(یعنی کجا هست؟) -هنوز نیومده میخوایم بریم بخریم -بیام باهاش بازی بکنم ؟ -آره وقتی اومد بیا بازی بکن باهاش -میخوام بخلش بکنم.(بغلش بکنم ) این سوالها رو بیش از هزر بار ازمن و بقیه میپرسید و خیلی متعجب بود بار اولی که بعد از این خبر اومد خونمون همه جا رو گشت تا نی نی پیدا کنه همش مپرسید خاله نی نی شا (کجا)هست؟ وقتی همه جا رو گشت و فهمید خبری نیست یه کم دلش آروم شد. هر وقت اسم نی نی ما وسط میومد بهانه میگرفت که میخوامش میگفتیم هنوز نیومده عید که شد م...
20 آبان 1392

مهمونی دادن به خاطر شما

خاله ها شدیدا بهانه گرفته بودن که باید شیرینی نی نی و استخدامی بابایی رو به ما بدین . ماه رمضون بود و خاله نرگس هم از بندرعباس اومده بود و فکر کنم شنبه ۵مرداد بود که ما خاله ها و مامان جون رو دعوت کردیم برای شام بیان خونمون . بابایی حسابی تدارک دیده بود شام کباب کوبیده از بیرون با کلی مخلفتات خرید و خودش پلو توی خونه درست کرد و خلاصه مادر جون و خاله عباده و خاله  نرگس و زهرا با دوتا دخمل شیطونشون به همراه همسراشون اومدن خونمون مهمونی . درسا کوچولوکه تازه راه افتاده بود و خیلی خوشمزه راه میرفت باباش کف دستش میذاشتش و میبردش بالای بالا و اونم با خوشحالی خودش رو میگرفت و میخندید و من و خاله عباده عکس مینداختیم ازش. عسل هم که مدام ...
20 آبان 1392

خوش قدمی فرشته ما

همون روزای اولی که تو توی دل مامانی اومده بودی حکم استخدامی بابایی هم اومد که باعث خوشحالی من و بابایی شد آخه بابایی همش میگفت نکنه که من استخدام نشم نکنه منفک بشم البته الکی خودش رو اذیت میکرد.  همون ماه بود که حقوق بابایی زیاد شد و یه معوقه هم مال قبل براش به حساب ریختن و من به بابایی گفتم که این بچه دخمل هست که رزق و روزیش زیاده و با خودش برکت برامون آورده. اینا رو گفتم عزیزم که بدونی ما از همون اول به خوش قدمی تو ایمان داشتیم گلم قربون قدمای نازت برم که خیلی ماهی.   ...
20 آبان 1392